بودا برخاست و رفت و نگاه او و نیمه تبسمش در خاطره سیذارتا برای همیشه نقش بست. وی فکر گرد که من دیگر هیچگاه مردی را بدینگونه تبسم و نگاه کند و این طور بنشیند نخواهم دید. من هم می خواهم که بدان شکل باشم. بدانگونه تبسم کنم و بدانگونه بنشینم، آن قدر آزاد، وارسته، صاف، ساده، کودک وار و مرموز باشم. شخص در صورتی می تواند بدین شکل در آید و یا بدینگونه راه برود که خود را مسخر کرده باشد، من نیز خود را تسخیر خواهم کرد.